غمگین چو مایه‌ی شوری، چه فایده؟

غمگین چو مایه‌ی شوری، چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟

چون درس فرّاری و هر روزه خوانمت
دائم نیازمند مروری، چه فایده؟

هر لحظه در کشاکش آوردگاه وصل
مشتاق تر من و تو صبوری، چه فایده؟


از عشق دائمت شده‌ام بی نصیب و تو
غاصب چو وارثان ذکوری، چه فایده؟

دریا نظر به تشنگان فقط از دور می کند
شیرین نظر کنی به آدم و شوری، چه فایده؟

بی نقص می‌نمایی و جانپاره ای، ولی
سر مست جام غروری، چه فایده؟

همواره در گریزی و تانی نمی‌کنی
لغزان چو اشک طهوری، چه فایده؟

ترسم که بشکنی اگرَت شکوه‌ای کنم
نازک قبا چو جامِ بلوری، چه فایده؟

با من نظر به حسن نداری و با رقیب
در دسترس به وفوری، چه فایده؟

محمود گوهردهی بهروز

از سَرِ کوی تو با دیده‌ی تَر خواهم رفت

از سَرِ کوی تو با دیده‌ی تَر خواهم رفت
قلب بشکسته و سینه پر شَرَر خواهم رفت

دیدی و خنده زدی این رخ گلگونم را
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت..

روزها فرقت تو چشم و دلم را پژمرد
روح، دل‌مرده و دیده، بی‌نظر خواهم رفت


گره خورده شب طولانی من با زلفت
بامدادان و به هنگام سحر خواهم رفت

مطلع بود همه شهر ازین در به دری
مستور و نهان و بی‌خبر خواهم رفت

شور و امید جوانی، همه محصول تو بود
بی نصیب و ناامیدانه، هَدَر خواهم رفت

رهِ آسوده همه بی ثمری داشت و من
دیگر این بار به راه پر خطر خواهم رفت

عمر، در راهِ نظر بر رخِ تو سَر کردم
قصه انجام ندید و بی‌ثمر خواهم رفت

لیک اگر امر کنی بیا که بازَت بینم
محضِ دیدار رُخَت، باز سفر خواهم رفت

توبه کردیم از این عشق جگر سوز و سپس
از الفت عاشقانه‌ بر حذر خواهم رفت

محمود گوهردهی بهروز

آمدی، باغم مصفا شد، بهارانی مگر ؟

آمدی، باغم مصفا شد، بهارانی مگر ؟
برکتِ این خانه ای، بی‌وقفه بارانی مگر؟

همره بادِ صبا آمد به خانه بوی تو
حفظ هستم آیه هایت را، تو قرآنی مگر؟

آیِنِه، از بابِ شمعِ هم نشینش نور شد
امُنیر آئینه‌ام، چون شمع نورانی مگر؟

شاخه هایِ مویِ تو رقصان به باد صبح‌گاه‌ست
چند بستان می‌روی؟ سروِ خرامانی مگر؟

ریشه هایم سخت در بگذشته ها گسترده بود
کَنده‌ای این دار را از ریشه، طوفانی مگر؟

خشم، از عالم وَ آدم در دلم می‌‌کاشتم
سَر بُریدم کینه ام را، عید قربانی مگر ؟

همچو یعقوب انتظارت دیده ام را کور کرد
روی بنما یوسفم، در چاه و زندانی مگر؟

گم شدم در قعرِ تاریکیِّ چالِ چانه ات
خستگان را رَه نِما، چاهِ زنخدانی مگر؟

ماهِ گردون را خیالِ دعوتِ اغیار نیست
خود تو صاحبخانه‌ای، ای ماه، مهمانی مگر؟

روح و تن را بی سبب از هم جدا نگذاشتند
من که جسمم، ظاهرم، تو، در تنم جانی مگر؟

گو چرا از روی خوش بر من حذرناکی مَها؟
اینکه می‌میرم برایت را نمیدانی مگر؟


محمود گوهردهی بهروز

غم اگر ترکم کند تنهای تنها می‌شوم

غم اگر ترکم کند تنهای تنها می‌شوم
با همه بالندگی غمگین و رسوا می‌شوم

از زمان رفتنش عمری‌ست بیمار غمم
او اگر یاری کند من هم مداوا می‌‌شوم

دائماً مستئصلم، از کوره هم در می‌روم
بی‌دلیل و بی‌جهت اسباب دعوا می‌شوم


گاهگاهی یاد ایام جوانی میکنم
در بیابانِ دلم محتاج مأوا می‌شوم

گهگداری فکر دیدارش بدین سر می‌زند
تا که یادآرم رخش هرباره اغوا می‌شوم

ور دهندم گوشمالی که: چرا یادش کنی؟
می‌کنم توبه، سپس آقای آقا می‌شوم

سودای آغوشش چنان پیچیده در تنهاییم
کز پرتو رویای آن، صد باره احیا می‌شوم

دریای رویاهای من ساحل ندارد بی گمان
زخمم نزن، عیبم مکن، گر غرق دریا می‌شوم

محمود گوهردهی بهروز

گرچه تنهایم و عالی‌ست که عاشق بشوم

گرچه تنهایم و عالی‌ست که عاشق بشوم
بعدِ او حوصله ای نیست که عاشق بشوم

روز ما بعدِ فراقش به سیاهی گِرَوید
حالیا فایده اش چیست که عاشق بشوم

پهلوان پنبه یِ عاشق کشِ میدان بودم
و کنون معرکه خالیست که عاشق بشوم


آنچنان وصفِ صفاتِ صَنمش سخت بُوَد
تو بگو در حدِ او کیست که عاشق بشوم؟

مُحتمل نیست که کَس جایِ وُرا تکیه زند
فلذا حالِ محالی‌ست که عاشق بشوم

پشت دست چپم از روی غرض داغ زدم
که بدانم که فریبی‌ست که عاشق بشوم

دلم آغوش و رخِ چون قمرش خواست ولی
به گمانم منطقی نیست که عاشق بشوم

محمود گوهردهی بهروز