م
ر
گ
می زند
رنگ سیاه
گرچه زندگی
هنوز مرا
سپید می خواهد
سپید می نویسم
با واژه های سیاه
و این منم
و گم شده ای
میانه ی سپیدی و سیاهی
مریم ابراهیمی
خزانی دیگر
به آغوش کشیده
جاده ی انتظار هزار ساله را
به استقبال قدمهایت
می فرستم
برگ برگ آرزوهای رنگین وصال را
تو همانی
همان که
بهارهای زیادی
از عمر را
به چشمهایش با خته ام
مریم ابراهیمی
شاعر
می سراید
و راویِ
دردهای کهنه و نو می شود
رنگ می بخشد
شادی را
به هزار و یک رنگ
با سوختنِ صورتِ
کودکِ کار
می سوزد تا انتهای وجود
با اشکِ چشمانِ مادری
منتظر
غرق می شود
و با رقص گیسوان دخترکان
در باد
عاشقانه خواهد سرود
حس می کند
آشوب دل پدر را
در تنگیِ روزگار
شب ها ی ستاره باران را
به نگاه عاشق زار
تیره و بی نور
و آسمان تهی از روشنایی را
با نگاه مشتاق کودکی شاد
پر نور خواهد دید
و حروف را
و کلمات را
آنچنان به رقص
و سکوت
وا می دارند
که گویی
عروسک های خیمه شب بازی را
مریم ابراهیمی
اگر به دیدن من آمدی
به ارمغان بیاور
مشتی رنگ
برای دفترِ سفید و سیاهِ
روزهای تکراری
یا شاخه ای مریم
به تقدس نامِ مادر
که عطرش
بنوازد
مشام خستگی ها را
ولی نه
دستهایت کافیست
که ببافد
گیسوان رویایم را
یا نگاهت
که بتابد
چون ماهی
بر شبِ سیاه دل
شاید
شاید هم تنها شانه ات را
به امانت بخواهم
برای لحظه ای
تا پناه گریه باشد
از شرِ غصه های چندین ساله
اگر به دیدن من آمدی
هیچ
فقط بیا...
مریم ابراهیمی
می بینم
روزی را
که می چرخانی
مردمک چشمانت را
به جستجوی
من
می گیری
سراغ
کتابها را
خیره
چشمانت
در گوشه ای
لابه لای یاران باوفایم
به گّرد و خاکِ
غمی عمیق
روی دفتر چه ای قطور
می بینی
رّد باران های
گاه و بیگاه
شبانه ام را
در پاورقی هایش
هزار بار می خوانی
واژه هایش را
مزه می کنی
تلخی هایش را
با قلبت
و می گردانی
سر را
پوشانده مه
آینه ی نگاهت را
و در آن
دیده می شود
انعکاس
لبخندِ تلخی
از قاب عکس
کج شده ی
روی دیوار.....
مریم ابراهیمی