بر درِ خانه‌ای از راز فراوان مردی‌ست که تفکر شده

بر درِ خانه‌ای از راز فراوان
مردی‌ست
که تفکر شده غالب
بر همه اعمالش
 و به تنهایی نشسته‌ست به جمعی تنها
چون پرستوی غریبی به اسارت محکوم
آن طرفِ‌تر به خیابان عریضی می‌رسد
    که در اکنونِ زمان
هلهله برپاست در آن
مردمان غصه ندارند
شاد می‌رقصند و می‌خندند و فریاد‌کنان
 به حقیقت،نه به رویا
جشن پیوند دو دلداده
      به پا می‌دارند
و من اما به سرِ اندیشه‌ حزنی دارم
دورتر، از شهرِ شادیِ کسان
در دلِ ساکت یک آبادی
  جسدی بعدِ تکاپوی پُر از هیچ حیات
تازه با خاک شده همدمِ تنهاییِ خویش
  او هم‌اکنون، تکیه داده‌ست
به بازویِ فریبنده‌ی خاک
چشمهایش به تصور
  درِ گنجی ویران
و بدون اختیار از همه سو
در سکوتی به عمیقیِ صدا رفته فرو
  هر چه دارد
همه را مُفت رها کرده رها
   با خودش هیچ نبرده‌‌ست چرا
گویی از هستی هر رنگِ تماشایی به تنگ آمده است
   از چراغ بیزار است
از در و پنجره وحشت دارد
  و دلش می‌خواهد
که به عرض و طولِ یک شهرِ پر از
ظلمتِ بی‌نور پناهنده شود
من در این فاصله
از اندکِ آنچه دیدم
  بیشتر، از همه اوقات چنین فهمیدم
زندگی هدیه‌ای از جانبِ دستانی
سخاوتمند است!
هدیه‌ای نحس
نامبارک به وضوح
که دچار زندگی فقط به آن پابند است .


مریم جلالوند

و جهان گوشه‌ی دلگیری داشت

و جهان
 گوشه‌ی دلگیری داشت
که مرا پای اقامت افتاد
  تا ابد
 تا به قیامت !
  که ندانم کی فرا خواهد رسید
یا دروغ است یا حقیقت
من در این گوشه‌ی دلگیرِ جهان
ساکنم تا به ابد
و به احساس خودم پابندم
  که زمین چشمه‌ی پرآب حیات است هنوز
آخرت لهجه‌ی توجیهِ نبودن دارد
پوچی زندگی از پیدایی‌ست
بعد از این پیدایی نقطه‌ای پیدا نیست
غیرِ یک چاله‌ی مرموز
که از شهرِ حوادث دور است
و گراییده به پوچی نفسی در دلِ خاک
که همان حاصلِ پیدایی‌هاست


مریم_جلالوند

بالاتری از وهم و خیال و ای کاش

بالاتری از وهم و خیال و ای کاش
پر رنگتر از تصورات نقاش
چون حال خوشی که گاهگاهی دارم
همراه تمام لحظه ها با من باش

مریم جلالوند