شعر ز چشمان گریانت پیداست

شعر ز چشمان گریانت پیداست
سِحر ز لب نا شکفتت پیداست

رفتنت بهر چه بود ای بی وفا
در رفتنت وفا داریت پیداست

غم در رگ و روح میکند غوغا
در من خمارِ نیستیت پیداست

پیر و جوان کردم صدا ای ای
ز سحر تا به فردا نامت پیداست

نماند در دلِ این دریای بی کران
که در من بودن و نبودنت پیداست

ای صاحب قلم ز من بگیر نامه وفا
که ای ماندن در نماندنت پیداست

صاحب قلم نظری کرد به من شیدا
گفت عشق در نیمه نگاهت پیداست

درد دوری در سخن‌ات میکند غوغا
ای ای صاحب دل دلبریت پیداست

صاحب قلم پرسید ای شیدا کم خرد
چگونه در عزم صمیمیت پیداست

شیدا سکوتی کرد آن سرش نا پیدا
بگفت او در زیر خاکست و ناپیداست


مسلم دریس مفرد