سکوتی پر هیبت

سکوتی پر هیبت
در تاریک روشن دل
چونان نور مهتابی که در شباهنگام بر سکوت کوهساران می تابد
می درخشد
مدعیان دروغین
و هیمنه ی پوشالی شان
به تقدیر
در هم‌ می شکنند
و آنچه از روشنی ست در من متبلور می شود
لبخندی ملیح
از جنس صلابت
بر لبم پیداست
پیش از آنکه به پیشانی نوشت خویش تن داده باشم
بر شکوه سروگونه خویش
و بر امیر دلم
که جز روح بلندی نیست
تعظیم می کنم
سرفرازانه
در این راهی که رو به روشناییست
از پس بلورین شعرهایم
لبخند می زنم
و باز می سرایم:
هیچ گاه
بر سرنوشت باز شکستن
تن نخواهم داد
من هنوز ایستاده ام


مصطفی ملکی

بگذار لبخند تو را بسرایم

بگذار لبخند تو را بسرایم
که عِطرش که از هزار نام خداست
از لابه لای دفتر شعرم
به مشام قرن برسد
بگذار ریز زمزمه های مستانه ات را بسرایم
تا مگر
هر چه از غزل کم آورده‌ام
دیوانی سازم
بی بدیل
لبخند تو دیوان عاشقانه هاست
اکنون
دست هایت زخم های شعر مرا نوازش می کنند
و اندوه دوشینه اش را
به نور فرداهای امید
روشن می کنند
به نگاهی غوغا کن
سکوت در گستره خروش چشمانت
حیثیت خود را به مخاطره انداخته است
گل بوته های دست کاشته ات را نوازش کن
و آواز بنان را زیر لب زمزمه کن
تا راه آمدن غم بسته شود
و من چون برکه ای
در آرزوی مواج شدن
از نوازش دستانت
که می خواهند خود را از درد بشویند
در کنارت
آرام
ایستاده ام


مصطفی ملکی

یک عمر غرق تو شدم

یک عمر
غرق تو شدم
تا کشتی دلت
در ساحل دلم
آرام
پهلو گرفت

مصطفی ملکی