چرا تلخم
چرا شیرین
چرا ازخاطر افتادم
مرا دربند ومحتاجی ست
چرا از شاخه افتادم
تمنای شراب عشق را در وقت بیداری....
قفس ازقصرمی سازد
تمنای سیه چشمی
چرا ازعطرافتادم
چرا دیگر خیالم سست وبدحال ست
چرا پروانه ها در خاطر هر شعر وهرسطری
فروافتاده شیدای دیارم را....
چرا هر کس غمین ومفلس وازدردمی پیچد
کمال عشق آیا،
وقت دیدن نیست...
مهتاب آقازاده
دلم محتاج چشمان خیال انگیز
وپاک وگرم خورشیدی ست
تا هردم نشیند بردل وافکار خاموشم
مرا چون ابر گریاند
گهی افتان وگه خیزان
دلم را پاک چون برگ گلی در دست افشاند
که شاید ذهن مغرورش به وقتی که
سرا پا درد بوده،غصه بود وگل را له نموده
له نماید،
تا عطش هایش ودردش را فرو ریزد
ولی اوکی تواند لحظه ای از ذهن من را
از درد هایی که کشیدم وخدایم را صدا
تالحظه های زندگی را آبی،آبی نمایم
او بداند وی بفهمد
زندگی زیباست...
چون این زندگی،مهرخداوندی به مهرم می فزاید
ومن تنها به او محتاج محتاجم...
تا عطشناک وخیال آلود،ذهنم را به هر سویی
بخواهد اوبگرداند....
مهتاب آقازاده
عاشقی برخی..
جیغ بنفشی ست
دراتهام اختلاس
که کسی نمی بیند
بی پولی را
در بازارشمال
راز سرخ سرکج درمیان
اندیشه ی قجری
با قهوه ی نوش...
جان می کند زندگی را
جوان اکنون ...
در پی ،بی اندیشگی بی ریشه
ملک بانو ی سر می برد
خاص دل می پراکند،
اکنون چه بگوییم،
چرا.....،،،
مهتاب آقازاده
گفتم دلم گرفته
فریاد وای وای ست
درمحنت غریبان
گفتا دل از کفت رفت
گفتم دلم گرفته
در نقش لا ابالی
در محنت خیالی
فریاد جمله حالی
گفتم دلم گرفته
نقش خیال بند ست
در نکهت م کمند ست
نقشش هزار بند ست
گفتم دلم گرفته
بابا سراغ نان رفت
مادر پی خیالش
بی بند ولامکان شد
گفتم دلم گرفته
فردا خیال دل نیست
امروز کار غم چیست
بی بحث در برم نیست
گفتم دلم گرفته
هرگز وفا نکرده
وقت صفا نکرده
در دل ریا نکرده
گفتم دلم گرفته
ای مه سری تو واکن
بهر دلت ثنا کن
فریاد در خفا کن
وقتی دلت گرفته
مهتاب آقازاده