آوار کوچه پس کوچههای خواب شدی
خوابم
سوی مهتاب میبری
هنوز نیمهشب باقیست...
قتل جوانه های شوق
در مارپیچ نحیف رگانم
خونشان از آوخ سکوتم میچکد
میشکنم
زمستان شرم میکند...
از آن سوی خیابان نوری چشمک میزند
مست
تلو تلو
بطری به دست
تف
صورتت محو میشود
همچنان معلق میان خواب هایم
از دفتر تنت برگی میکَنم
مینویسم با همان تک قلم بی رنگ
می افتد
می لغزد
حک می شوم
هنوز تا بیداری راه درازیست...
و این آخرین خواب را تو بخوان
من تصویری از بهترین قربانی شب هایت
امشب مرا تو بکش
با همان ناخن های بی نقش و درخشانت
همرنگ فریاد های من
تو بودی میان آن همه برف
و خیابان و بطری های نیمه پر
سرمه چشمت را کشیدی
چشمانت را ببند
تا با هم بیدار شویم
اما تو خوابم را میخواستی
هنوز از آوخ سکوتم خون می چکد
و تن من
آخرین میعادگاه جنون و زنانگیات
هنوز مهتاب میدرخشد
سحر نیامده
آسمان شعر میشود
و تو
زیر لب خواندی:
دوست دارم
و من
زیر آوار خواب جان دادم...
مهدیار باقرپور
یک قلاب گوشه لپم
جدا شده از دیار قومم
کشیده شده بر روی اسطکاک تیز آب
بی جان یا کم جان
زنده به خاطرات دریا
لرزه های ممتد بر آستانه تور
نمناک و لزج
تمنای یک عمق در سطح داغ شن
بیننده اعدام یک عمر آرزو
بر روی پرده ساحل
خوراک دندان صیاد
از ترس دندان کوسه
می شنوم صدای موجی
آن موج امید
شاید دوباره مرا به خود بخواند
آن طنین پر قدرت حاصل باد های شرقی
یا شاید رها کند مرا
از مکش تند طوفان غربی
یا شاید هم همه سراب باشد
شاید همه لطف تیز آفتاب باشد
در فقدان حتی قطره ای باران
اکنون می بینم پولک هایم را
چه به سادگی چه به زیبایی
تزئین ساحل شدند
دیگر لرزه ای هم ندارم
تنها حسرتی پر از آه
پر از نفرین
بر هیئت آن کوسه ظالم
که سرنوشت همه ما را
به دو دندان سپرد
دندان خود و دندان آن صیاد خوش سیما
در سوختن آرام فلس هایم
می سوزم و هیچ نمی گویم
هنگام کشیدن استخوان های تنم
میمیرم و به آرامی نجوا می کنم :
ماهی ها فراموش کنند
دریا فراموش نمی کند
دریا فراموش نمی کند ...
مهدیار باقرپور
کوه ها نشانت را دادند
هنگامی که عطر بودنت را از باد گرفتند
و غروبی سرخ ،
که سرخی گونه هایت را به من ندا دادند
تا با آغوشی باز شب را بپذیرم
و زندانی تاریک در پس لبانت ،
که در آن حصر شدم و کنج نشستم
تا با بوسه هایت آزاد شوم
هیچگاه چنین لرزان برگ را ندیدم
و هیچگاه چنین مواج دریا را
هنگامی که خندیدی جهان هم دگرگون شد
و گنجشک ها که بر شاخه های تو ایستادند ،
نوای عشقت را به نوا در آوردند
دگر صدایی نمی شنوم ،
آوایت در گوش هایم لانه کرد
من به سماجت باران
و لطافت شعر
بر قلبت می بارم
و تو چون نرگس های بهاری
از اعماق خاک برون میایی
تا شمیم عطر عشق را پخش کنی
در قرنگ باد های وحشی
انگار ستیغ کوه ها هم نشانت را می دهند ...
مهدیار باقرپور