به چشمِ تو، دلم آموخت افسون

به چشمِ تو، دلم آموخت افسون
که عالم بی‌تو باشد سرد و محزون

میان این همه بی‌راه و بی‌خواب
تو هستی، مثل ماهی در شبِ خون

ز هر سو می‌وزد عطر حضورت
ز هر گلبرگِ این باغِ شبیخون


به هر جا که تو باشی، دل همان جاست
نماند از من، این دل شد پریشون

ببین چون آه در راهت نشستم
که عشق از جانِ من کرده‌ست بیرون

تو در من، مثل یک رویا نشستی
که از چشمانِ من هرگز نری، چون

میلاددرویشیان

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد

اگر روزی برون افتد ز اسرار نهان ما

چه آتش‌ها شود برپا، چه افسون‌ها شود پیدا

یکی گرید به بیداری، یکی خندد به بی‌خوابی

یکی از دستِ خود سازد، یکی از بختِ خود فریاد

چه آرامان شود طوفان، چه طوفان‌ها شود خاموش

چه صادق‌ها شود مکار، چه مکاران شود معصوم

چه بالاها شود پایین، چه پایین‌ها رود بالا

چه زنجیرها که بشکسته چه محکم میشود بندها

عجب صبری خدا دارد، که از رازش نمی‌گوید

چه خواهد شد اگر روزی زماها پرده بردارد؟


میلاد درویشیان

چشم قشنگت

چشم قشنگت مثل یه ستاره توی شبِ تاریکِ وجودم می‌درخشه و راه رو به من نشون می‌ده. توی هر قدمی که برمی‌دارم، صدات مثل یه نغمه‌ی دلنشین توی گوشم زمزمه می‌کنه و توی سختی‌ها، آغوشِ گرم و مهربونت مثل یه پناهگاه امن، غم‌ها رو از دلم دور می‌کنه.
عشقت مثل یه نسیمِ خنکِ بهاری، روحِ خسته‌ام رو نوازش می‌کنه و امید رو توی قلبم زنده می‌کنه. با هر لبخندِ تو، دنیا یه عالمه رنگ و وارنگ می‌شه و با هر بوسه‌ی محبت‌آمیزت، عشق توی وجودم شعله‌ور می‌شه.
من هم مثل یه پروانه دور شمعِ وجودت می‌گردم و با تمام وجودم عاشقت هستم. تو رفیقِ منی، همدمِ مهربونم، یارِ وفادارم.
مهم نیست توی دریایِ زندگی چه موجی به ما می‌رسه، ما با هم ازش عبور می‌کنیم. دستِ تو توی دستِ من، دنیا رو تسخیر می‌کنیم و عشقِ ما مثل یه خورشیدِ تابان، تاریکی‌ها رو از بین می‌بره.
پس با هم می‌مونیم، با هم می‌خندیم، با هم گریه می‌کنیم و با هم دنیا رو به یه بهشتِ پر از عشق تبدیل می‌کنیم.


میلاددرویشیان

غروبِ تنهایی

غروبِ تنهایی
در سکوتِ شب، در تاریکیِ اتاق،
تنها غریبی هستم که غروب را تماشا می‌کنم.
رنگ‌هایِ نارنجی و بنفش، درهم می‌آمیزند،
و آسمان، گویی تابلویی از غم و حسرت است.
اشک در چشمانم حلقه زده،
و دلم، پر از درد و رنج است.
غروبِ خورشید،
تنهاییِ من را عمیق‌تر می‌کند،
و مرا به یاد خاطراتِ از دست رفته می‌اندازد.
اما در اعماقِ این غم،
امیدی کوچک نیز وجود دارد.
غروب،
نشانِ پایانِ روز است،
و طلوعِ فردا،
حاملِ نویدِ امیدهای جدید است.
اشک‌هایم را پاک می‌کنم،
و به آسمانِ غروب خیره می‌شوم.
می‌دانم که این تاریکی،
همیشگی نخواهد بود،
و روزی،
نورِ خورشید،
به قلبِ من نیز راه خواهد یافت.
اجرا شد


میلاد درویشیان