نـوبـهـار زنــدگـی دیـر آمدی پاییز شـد

نـوبـهـار زنــدگـی دیـر آمدی پاییز شـد در زمسـتان شـعـرِ گــرم از عشق تو لبریزشد
آتــشِ اَشعارِ من در جـــانِ تو رخنه نکرد هم نـوای نـای مــن آن نالۀ شب خیز شد
قــطره ای بـودم که قلب سنگ ها را میشکافت عشقِ ویرانــگر شدم دریا زِ من سرریز شد
عشقِ معصومی که مهرآزینیِ این جام بود مِی زد اندر کــــارزار عــاشقـی خـونریز شد
مَحـرم و مـُجرم یـکی بـودنــد از روزِ اَزل این یکی مطلوب، آمد آن به اُفت و خیز شد
عشق مُجرم شـد به جرمِ عاشقی اندر جنون حکمِ او در مـحکـمه بر دار، حلق آویز شد
دردِ عشقم را طبیبی گفت: تفسیری چنین مرهمِ زخمِ دلت، تبعید و هم پـرهیز شد
همچو یوسف مشتری در شهر کنعانم نبود قسمتم یک عمر ماندن در کفِ کاریز شد
عاقبت بعد از هزاران سال بیرون آورند رونق بازار بین بَه بَه چه شور انگیز ش
د
این مسیحا دَم که در بازار مصر، حراج شد یوسف کنعان به پیشش تحفه ای ناچیز شـد
جان من در جلوه گاه عشق آتش می گرفت خاک من بر باد در دریا به شب تب ریز شد
کس ندانست این سکوتم هر نفس فریاد بود کس نمی خواندم که رازم شعرِ روی میز شد
می روم با کوله بار عشق، با خون بر جگر مـِی، بـریزم سـاغرِ هـر کـو که پندآمیز شد
من رها گشتم زِ عقلی که جنونم را ندید عشـق در ایـن مـاجرا اسرارِ سحر آمیز شد
فصل عاشق گشتن و فصل بهارِ شعر و من نـوبـهـار زنــدگـی خوش آمدی پاییز شـد

نعیمه مرسلی