در کار عشق درمانده ام

در کار عشق درمانده ام
سرگشته ای وا مانده‌ام
حیرت ز عشق و عاشقی
تا درس عشق را خوانده ام
گفتا که چیره بر توام
من قدرتی پیچیده ام
ای اشرف مخلوق ها
زانو بزن فرمانده ام
چون آتشی سوزنده ام
بر چشم ها دل داده ام
همتای من کو در جهان
من قدرتی آماده ام
دانی که هر پیر و جوان
خواهم ز شهرش رانده ام
تک خال عشق دل منم
با حکم دادن زاده ام
من عین و شین و قاف را
در هر دلی پرورده ام
دیدم زبانم قاصر است
تسلیم ؛ همچون برده ام


علیرضا خمری

فریاد ازین غوغای سرخ و زرد ِ پاییزی

فریاد ازین غوغای سرخ و زرد ِ پاییزی
قلب ِچکاوک می کند در سینه خون ریزی
گلهای باغچه سر فرو درخاک و خس بردند
تنها نشسته قاصدک با بغض ِ لبریزی
یک آدمک با آن نگاه ِکینه توز اینجاست
دیگر نمی خواهد بروید در زمین چیزی
اینجا حریم ِ حرمت ِ شاه ِ چراغ ِ ماست
لعنت به این دنیای ننگ ِجنگ ِچنگیزی
پر پر زدند فوج ِ کبوتر ها پرستوها
گلشن سراپا شعله ور شد, وای ازین هیزی
دیگر طلا مِس گشته از خون شقایق ها

تا کی نشستن بی صدا بشکن دل ِدیزی

طلعت خیاط پیشه

حتی افسونگری شب

حتی افسونگری شب
هم  نتوانست ردپای
سایه هایمان را به هم برساند چه رسد...
تو همیشه
یک قدم دورتر از
رسیدنمان به هم  ایستاده بودی
خیره به چشمانم نگاه میکردی
و اهنگ بی حوصلگی را سرمیدادی
ومن در این اندیشه  که چه اسان تن داده ام به غارتگری چشمانت
من اعجاز  سکوت خودم وشب را
در رقص گذر زمان دیدم
که چه پرشتاب
از زیر سایه ی ستارگان درخشان
عبور میکردند
تا دوباره داستان تلخ جداییمان
را درآغوش تک تک برگهای پاییزی
از سر بگیرند
وتو چه گستاخانه و تمسخرامیز
لبخند ماه را دزدیدی
و مرا تبعید کردی به
دنیای مبهم دوست داشتن های
پراز دلتنگی
ومدام  شکستی
بال و پر پرنده ی قلب عاشقم را
ومن باز لذت میبردم
از حبس شدنم وسط جنگل سرد و پرازهمهمه ی احساس تو.