به یاد دست هایت
چراغی می کارم
کنار پنجره ای خیس
تا سایه ی نجیب لب هایمان
گره بخورند
بی هیچ بغضی
روی آخرین سایه بانی
که چتر روز
میان ظهری تشنه پهن می کند
صدایم کن!
شاید که دست بکشند از من
زخم های خسته کهنه ای
که تصویرشان
شبیه چشم های فرداست
((نفس موسوی))