چشمم به راه است و نقطه اتصال نیست
تقدیر چنین بود و ما را هم وصال نیست
در سایه درختی نشسته ام که هوا دلپذیر
گویا که هرگزم این سایه هارا زوال نیست
زاغی به روی شاخه نشسته بود درانتظار
او همچو من نشسته بودوقیل و قال نیست
منگریه میکردم و او هم گهی جست وخیز
از شاخه ای به شاخه دیگر پری خیال نیست
سودای عشق او که مرا کرده بود واژه گون
در باغ هم عطر گل و گیاه را ملال نیست
گه سر به گوشی و گهی هم شرح داستان
رمان میخوانم و نقدش ببین مجال نیست
ای جعفری برخیز که هوا گرگ و میش شد
ابری بیامد و دیدن سپیده هم محال نیست
علی جعفری