دلشوره های زمانه ام به قناعتش جانم راگرفت
نشستن بر لب برکه ی بی ماهی زبانم را گرفت
چشم دوختن به دریای بیکران نگاهم را گرفت
چرتکه ی صبرم لنگ انداز زلیخای بی یوسف شده
من نتوانم بنویسم خستان به کوه نشسته ی چهل ساله ی ایوب را
چگونه جانم را
جرعه جرعه
گرفت.
پوران گشولی