سوز اشعار من از حنجره ای محزون است
شور معشوق چنین از نفسم بیروناست
بی تو هر بار اگر قافیه ها تکراریست
کار قلب است طنین غزلم مجنون است
چون شب و روز گذر می کنی اما یادت
جاری و رود دلم ، از غم هجرت خون است
سایه افتاده به برگ و نفس نور برید
روزن چشمه ی چشم تو مرا کانون است
بی خود از عالم و آدم شده ام باور کن
حسرتی نیست که در عشق همین قانون است
فرهاد مرادی حقگو