حالم بداست، مثل تمام خمارها

حالم بداست، مثل تمام خمارها
تقدیر ماست، حسرت باغ و بهارها
چشم انتظار ماندم و هرگز نیامده
دست کمک به سوی من از سمت یارها
گفتند چاره‌ساز کس دیگری‌است، لیک
با من نبوده صاف دل این شعارها
من آن چراغ سبز بلندم و ناگزیر
باید که رد شود ز تن من سوارها
با زور می‌کشند به بازی زندگی
تا باخت‌ پشت باخت دهم در قمارها
بیماری و خانه به‌دوشی و بی‌کسی
این بار گشته سهم من از احتکارها
من خسته‌ام، بال و پرم تیر می‌کشد
از حجم نابرابر تقسیم دارها
با من که به ز خلق جهان کس نبود ، نیست
پایان خوب، همچو سرآغاز کارها
دستی مرا بلند ز روی زمین نکرد
آوار ریخت روی سرم ز انتظارها
جان کندنی که عمر گران‌مایه نام داشت
خون می‌چکاند به کام من این روزگارها
هی سرفه پشت سرفه و هی تب به روی تب
جامانده‌ام درون تلی از غبارها
این سینه‌ گشته معدن غم‌های بی‌حدی‌
از زخم‌های کاری و آن یادگار‌ها
واگیردار نیست ولی دور می‌کند
از دورمان دلبر و نیکو نگارها
عذرت موجه‌است، چو شور است بخت ما
باید که بگذری تو هم از آن کنارها


مهدیه محبی شولمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد