آهم که بی نصیب بر آرزو ها کشیده ام
شمعی نداد روشنی به شب های بی فروغ
سوختم به بالین خویش ورنج ها بدیده ام
تندی بکرد دهر با روز گار ما بسی
با هر زهر خند او چو دیوانه ها خندیده ام
حاصل نشد هم نشینی سوته دلان ولی
به شب نشینی آنان رشک ها ورزیده ام
طوفان شود نسیم به دل ز شور بختی ما
در حیرتم از این چرائی و لب ها گزیده ام
آهی ، نگاشته اند سر نوشت از روز اولین
گفتم من هم از قضا وقدر سخن ها شنیده ام
عبدالمجید پرهیز کار