خدا لبخند زد و گفت:
بچه که بودی
عکست را روی یک جورچین(پازل) چاپ کردم.
یک روز از دستم افتاد و پخشِ زمین شد.
زمانِ زیادی برد
تا دوباره قطعاتش را کنار هم چیدم.
آنقدر طول کشید
که تو بزرگ شدی،
خیلی بزرگ،
درست مثلِ من.
به حدّی شبیهِ من شدی
که حتّی عزازیل هم
تو را با من اشتباه گرفت و به پایت افتاد.
پرسیدم:
عزازیل؟
گفت:
همین شیطانِ خودمان را میگویم.
خیلی دوستش داشتم
میدانی چرا؟
چون تنها کسی بود که فقط به من سجده میکرد.
تو هم اگر شبیهِ من نمیشدی
محال بود به پایت بیفتد.
سیبی تعارف کرد و گفت:
دلت میخواهد دوباره فیلمِ بزرگ شدنت را ببینی؟
گفتم:
با کمالِ میل
و با هم نشستیم به تماشایِ فیلم.
منظورم از با هم،
من و خدا نیست،
منظورم
من و شماست...
حمید گیوه چیان