فصلِ پنجم فصلی است

فصلِ پنجم فصلی است
بینِ پایانِ زمستان و سرآغازِ بهار.
فصلِ پنجم فصلی است
که در آن می‌شود از خوابِ عمیق،
روحِ آگاهیِ دنیا بیدار.
فصلِ پنجم فصلی است
که در آن جای ندارد هرگز،
ترسِ اِبراز و بیانِ افکار،
محبس و چوبه‌ی دار،
جنگ و خونریزی و ظلم و کُشتار...

دیرگاهیست که با خشتِ جهالت و ملاتِ خفقان،
شب کشیدَست به دورش دیوار...

موسمِ آمدنش
بعدِ بیرون‌زدن از پیله‌ی ترس است و سکوت،
بعدِ مرگِ تکرار...


حمید گیوه چیان

بر نان بمال حسرت و رویَش نمک بپاش

بر نان بمال حسرت و رویَش نمک بپاش
در جستجوی حقّ و عدالت دگر نباش

در کاسه‌های خونِ جگر خُرده نان بریز
خو کن به اقتصادِ زمین‌خورده‌ی مریض

هم‌سفره‌ایم و روزیِ من هم شبیهِ توست
چون ریشه‌ی تعقُّلمان شد ضعیف و سست

دل بسته‌ایم جمله به این دیگِ منجلاب
این است دستپختِ رسولانِ بی‌کتاب

وقتی که رفته وحدتمان رو به انقراض
بیهوده است شِکوِه و نفرین و اعتراض

واریز شد سهامِ حماقت به جیبِمان
شاعر ببند چشم و بزن قفل بر دهان...


حمید گیوه چیان

شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان

شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان
شدم آماده‌ی مردن، به دستِ مردِ زندانبان

سرم را بُرد یکدفعه، میانِ کوهی از آتش
کشیدم نعره‌ای از دل، شدم با شعله هم‌پیمان

به چشمِ خویش می‌دیدم، مُبَدّل می‌شوم کم‌کم
به یک مقدار خاکستر، وَ قدری دودِ سرگردان


عجیب است این سخن امّا، چو می‌بوسید پایم را
وجودم شعله‌ور می‌شد، تنم جزغاله و بریان

در آن هنگامه‌ی وحشت، به من یکباره می‌زد مُشت
خدا می‌داند آن لحظه، جدا می‌شد تنم از جان

دو چشمِ خیس و خون‌بارَش،به من همواره می‌گفتند
نکِش فریادِ بیهوده، ندارد رحم، این انسان

سرم را قطع کرد آخر، درونِ زیرسیگاری
کنارِ نعشِ یارانم، رهایم کرد، بی‌وجدان

همان دم حینِ جان دادن، شنیدم زیرِ لب نالید:
(( کجایی جانِ جانانم؟ که می‌سوزم از این هجران))

من از این گفته دانستم، که این کشتارِ پی‌درپی
دلیلش آتشی باشد، که سوزان است و بی‌پایان...

حمید گیوه چیان

همه‌ی با تو نبودن‌ها را

همه‌ی با تو نبودن‌ها را
چیده‌ام در چمدانِ حسرت...
عمرِ من رفت و ندیدم رویَت...
موی من گشت سپید،
گلِ عشقم پژمرد،
رفتنم نزدیک است،
دیر شد آمدنت...

حمید گیوه چیان

صدایت کرد، تنم لرزید،

صدایت کرد،
تنم لرزید،
دوباره جوخه‌ی اعدامِ چشمانت
به سمتِ صورتش چرخید،
به شلّیکِ نگاهی که بر او کردی،
دلم در خونِ خود غلتید،
هنوز
ته‌مانده جانی مانده بود امّا
به آن (جانم) که گفتی با رقیب عمداً،
به آن صحبت وَ خندیدن،
زدی تیرِ خَلاصم را...
من و این حُکمِ تکراری،
من و چشمانِ پُر‌ باران،
چه دردی دارد این اعدامِ بی‌پایان...
صدایت می‌زند
جانا
بده فرمانِ آتش را...


حمید گیوه چیان