اینجا تمامِ مردم، با دلخوشی غریباند
در انتظارِ مرهم، از دستِ یک طبیباند
پیر و جوان، زن و مرد، در ورطهی سیاست
یک لحظه در فراز و، یک عمر در نشیباند
اقشارِ کمدرآمد، با هیزمِ تورّم
در دوزخِ گرانی، افتاده در لهیباند
در جُلجُتای میهن، صدها هزار عیسی
بیجرم و بیجنایت، همواره بر صلیباند
گفتند از حقیقت، چندین روایت امّا
چشمانشان همیشه، آکنده از فریباند
ای پادشاهِ خوبان، روشن کن این معمّا
با جمعِ دشمن اینها، همدست یا رقیباند
(ما ملّتِ حسینیم) در کربلایِ تحریم
قومِ ستم کماکان، بیرحم و نانجیباند
گنجینهها یکایک، سرقت شد و دریغا
کارآگهان خبره، دنبالِ دزدِ سیباند...
حمید گیوه چیان
خدا لبخند زد و گفت:
بچه که بودی
عکست را روی یک جورچین(پازل) چاپ کردم.
یک روز از دستم افتاد و پخشِ زمین شد.
زمانِ زیادی برد
تا دوباره قطعاتش را کنار هم چیدم.
آنقدر طول کشید
که تو بزرگ شدی،
خیلی بزرگ،
درست مثلِ من.
به حدّی شبیهِ من شدی
که حتّی عزازیل هم
تو را با من اشتباه گرفت و به پایت افتاد.
پرسیدم:
عزازیل؟
گفت:
همین شیطانِ خودمان را میگویم.
خیلی دوستش داشتم
میدانی چرا؟
چون تنها کسی بود که فقط به من سجده میکرد.
تو هم اگر شبیهِ من نمیشدی
محال بود به پایت بیفتد.
سیبی تعارف کرد و گفت:
دلت میخواهد دوباره فیلمِ بزرگ شدنت را ببینی؟
گفتم:
با کمالِ میل
و با هم نشستیم به تماشایِ فیلم.
منظورم از با هم،
من و خدا نیست،
منظورم
من و شماست...
حمید گیوه چیان
قاصدک، مامنِ امیالِ محال
حاصلِ مزرعهی سبزِ خیال
ناجیِ باغِ زمستانزدهی رو به زوال
کوله باری که به دستت دادم
آخرین تکّهی (امّیدِ) من است
که به دستانِ دروغ
از لبِ طاقچهی باورم افتاد و شکست.
برسانش به خدا
روی ماهش تو ببوس
و بگو یخ زده دلها اینجا
خستهایم از سرما
بفرستد از نو
آخرین طرح ز جنسی اعلا...
قاصدک جان
مبادا که فراموش کنی باغِ مصیبتزده را،
برسانش به خدا...
حمید گیوه چیان
بسته شد چشمانم
و به پهنایِ تمنّایی گنگ
باز شد گسترهی ایمانم
چون کشیدم نرم و آهسته تو را در آغوش
شدم از عطرِ عجیبی مدهوش
در میانِ عطشِ دستانم
جز خودم هیچ نبود
همهی جان و تنم
مملو از عطرِ تو بود
قبلهام وسعتِ هستی را داشت
آن زمانیکه یقین
در بیابانِ دلم
دانهی حسِّ حضورت را کاشت...
حمید گیوه چیان
1)
(مثبت اندیشی) گرفت (افسردگی) از نوعِ حاد
قرص خورد و شربت و مالید بر پشتش پماد
(خودکشی) با دیدنِ پرونده اش بی پرده گفت:
سعی کن این آخرِ عمری بمانی خوب و شاد
2)
ساختم (آینده) را در ذهنم امّا ناگهان
حُکمِ تخریبش به دستم داد مامورِ (زمان)
3)
کاش (تنهایی) مرا یک لحظه (تنها) می گذاشت
کاش نوزادِ (سکوت) انقدر (های و هو) نداشت
کاش سیگاری مرا تا کامِ آخر می کشید
کِلکِ تقدیرم دوباره سرنوشتم می نِگاشت
4)
(فکرِ دوراندیشِ) من (آلزایمرش) شدّت گرفت
رفت و دیگر برنگشت از بسکه شد خنگ و خرفت
5)
پشتِ گوشی با صدایی غمزده از راهِ دور
گفت دارم (دردِ دل) لطفا بده اذنِ حضور
عذرخواهی کردم و با اخم پرسیدم شما؟
اشکِ او جاری شد و گفتا منم (سنگِ صبور)
6)
کاش فردا (مرخصی) می داد (بیکاری) به من
(خنده) گفته فرصتی کردی به من یک سر بزن
حمید گیوه چیان