وای در شوق وجودم، عشق مهمانی شده.
باز شد نور نگاهم ماه رقصانی شده.
حال نامت مرهمی باید شود بر درد من،
طاقت دوری ندارد غم چراغانی شده.
بیقراری حس من عادت نمیداند چرا؟
فرق دل با تو همین است چشم حیرانی شده.
روح و جان آغشته اند در این جهان پاینده اند؛
این سوکت محضر را امروز نقاشی شده.
در غیابش نغمهام چنگی زند خوش گام باد
آن صدایی خوشتر است در گوش آوایی شده.
رغبتی از آن من شور خداوند گران،
صاحب و نجوای او چون صبر پیدایی شده.
مهلتی بر روزگار هر روز با روی شب است؛
فکر کن ای تو بشر یک راز پنهانی شده.
پاک است یاد ملک آن صورت خورشید چون،
سیرتی در نیک گر شوری ز دیداری شده.
پر زده پروانه در گامی زده هوشیار باش؛
شاید این غرق نماز است حال رویایی شده.
ای صنوبر سجدهات گر میرود شاید ابد؛
شاد باش ای بی خبر آن دل که مهتابی شده.
محمد اسماعیل اسدتاش