آمدم ییلاق با اسبی که خوش افسار بود
سینه ام دل تنگ و قلبم عاشق دلدار بود
پیشوازم آمدی با شاخه ای گل نازنین
شادمانی در نگاهت لحظه ی دیدار بود
بوسه بر دستت زدم تا لب گزیده ناز وار
شوق در چشمت بلوغ بهترین اشعاربود
بوسه و لبخند شوق و گیسوی افشان تو
اتقلابی آتشین در سینه ی تبداربود
دعوتم کردی میان چادر ییلاقیت
این پذیرایی برایم تحفه ای بسیار بود
تا سماور جوش آمد چشم در چشمت شدم
سینه ام لرزدیدو قلبم از تپش ناچار بود
لحظه ها بگذشت وما در چشم هم معنا شدیم
چشم ها گویا و دل غوغا و حالم زار بود
تا نسیمی موج گیسویت بهم پیچید و رفت
خاطرم در خلسه ی خوشبوی آن عطار بود
ناگهان نازی به چشمت رقص شیدایی کشید
ساز گویایی به گوشم نغمه خوان تار بود
مثل یک نی ناله از روز جدایی می سرود
بند بند م نغمه ای غمواره غمبار بود
آیه آیه ذکر گفتم تا گردد مستجاب
نذر چشمت قطره قطره جان من درکار بود
گفتنی ها گفته شد لبخند ها آتش شدند
شعله زد بر جان من شاید که این اجبار بود
سالها با شعله اش افروختم در خواب ها
کاشکی آن لحظه هم چشمان من بیدار بود
مانده از تو خاطراتی در شب دلتنگیم
روی آن آیینه قدی که بر دیوار بود
دائما یادت به چشمم خود نمایی میکند
مثل آنروزی که چشمت لشکر تاتاربود
محمد توکلی