نمیدانم چه میخواهی ازین چاک گریبانم
ازاین قلب شکسته یا ازاین موی پریشانم
نمیدانم چه سودایی تو در سر داری ای عشق
نشستی در هوای غارت غم ناله ی جانم
فدا شد عمر ما با مستی چشمت خماری را
گذشت از حد جفایت در وفایت سخت حیرانم
بهر عضوم هزاران درد می خواند نواهایی
طراز درد شیرین ،همنفس با پیر کنعانم
نشستم بر سر راهی که میآیی بدل بردن
کنم قربان تن و جانی که در رنج ست زندانم
بقول گفته ی سعدی ، سر راهت اگر خارست
درخت ارغوان گردد بجای هر مغیلانی
محمد توکلی
گل معطر می کندلب های خندان تورا
عشق خوشبو میکندموی پریشان تورا
گیسویت را عطر نیلو فر بزن خوش بو ترس ست
بوی نرگس میچکد با غمزه مژگان تورا
تا تب لبخند من روی لبت گل میکند
می وزد در خاطرم گلخند شادان تورا
روی ایوانت کنار پنجره گل کاشتم
داخل گلدان قرمز ، رنگ دامان تورا
چشمه حسرت میان سینه ام جوشیده است
مثل افسوسی که افسون کرده جیران تورا
هر چه غم در پشت اشکت کرده ای پنهان بگو
تا نگیرد غم دگر چاک گریبان تورا
تا غزل با شاه بیت چشم تو همسو شو
شعر من عریان بگویدناز چشمان تورا
محمد توکلی
آیینه را غبار گرفت و سخن ناتمام ماند
از صبح شروع شدتا شب مدام ماند
وقتی دلش شکست خون شد دل زمان
خورشید تیره شد ماه نا تمام ماند
فردای حادثه وقتی خروس خواند
دنباله های غمش در کلام ماند
ابری نبود به تقریر شرحه های اشک
در کنج سینه اثرش با دوام ماند
تفسیر آیه های نفس را نوشته اند
تعبیر اشک به خون جگر در سلام ماند
گر صبح را بمعنی روشن گرفته اند
چشم وچراغ به همان شهر شام ماند
زخمی نشسته در دل آدم و آسمان
زخمی که سالها پی یک انتقام ماند
محمد توکلی
آمدم ییلاق با اسبی که خوش افسار بود
سینه ام دل تنگ و قلبم عاشق دلدار بود
پیشوازم آمدی با شاخه ای گل نازنین
شادمانی در نگاهت لحظه ی دیدار بود
بوسه بر دستت زدم تا لب گزیده ناز وار
شوق در چشمت بلوغ بهترین اشعاربود
بوسه و لبخند شوق و گیسوی افشان تو
اتقلابی آتشین در سینه ی تبداربود
دعوتم کردی میان چادر ییلاقیت
این پذیرایی برایم تحفه ای بسیار بود
تا سماور جوش آمد چشم در چشمت شدم
سینه ام لرزدیدو قلبم از تپش ناچار بود
لحظه ها بگذشت وما در چشم هم معنا شدیم
چشم ها گویا و دل غوغا و حالم زار بود
تا نسیمی موج گیسویت بهم پیچید و رفت
خاطرم در خلسه ی خوشبوی آن عطار بود
ناگهان نازی به چشمت رقص شیدایی کشید
ساز گویایی به گوشم نغمه خوان تار بود
مثل یک نی ناله از روز جدایی می سرود
بند بند م نغمه ای غمواره غمبار بود
آیه آیه ذکر گفتم تا گردد مستجاب
نذر چشمت قطره قطره جان من درکار بود
گفتنی ها گفته شد لبخند ها آتش شدند
شعله زد بر جان من شاید که این اجبار بود
سالها با شعله اش افروختم در خواب ها
کاشکی آن لحظه هم چشمان من بیدار بود
مانده از تو خاطراتی در شب دلتنگیم
روی آن آیینه قدی که بر دیوار بود
دائما یادت به چشمم خود نمایی میکند
مثل آنروزی که چشمت لشکر تاتاربود
محمد توکلی
در کوچه های خلوت پاییز میگردم بدنبالش
بر روی برگ و سنگ فرش کوچه مانده جای پاهایش
بر شاخه های خشک یک سرو بجا مانده از آن سال
حتی نمانده یک پرنده جیک جیکش روی الوارش
از انتهای کوچه ی پاییز دارد میرسد بوی زمستان باز
یادش به سردی سخت تاول میزند در هر زمستانش
ای داد ازاین بد عهدی دوران و وای از شور بختی
فریاد از بغضی که سرآورده بیرون ازگلو گاهش
یادم نمی آید چگونه بی هوا من عاشق بیچاره اش گشتم
یک پنجره با پردهای باز وچشمانی که آهو بود دنبالش
یک طره ی موی سیاهش موج میزد روی بازو هاش
لب های سرخِ نازکش درزیر نور ماه بالبخند زیبایش
پاییز بود آما برایم بوی باران بهاری داشت
پاییز بود امّاخبر میداداز عشق نابهنگامی به سیمایش
ساعت میان آسمان وماه در گیر بود باخود
زهره به آهنگی مداوم در فضابا چشمک پروین نوا خوانش
یک رد پا در زیر برق کوچه دارد میدودانگار
شاید ببیند در گذار سالها شوقی به چشمانش
آنجا خیال تازه ای در خاطرم آتش پرانی کرد
یعنی که دیگر دل بریدن کار عاقل نیست دورانش
آنچه از آن شب در میان کوچه مانده مات و حیران
یک تیر برقِ ساده و یک پنجره با رنگ آبی رویِ دیوارش
منباخودم در سال هایِ انتظاری از جوانی تا دمِ پیری
در کوچه هایِ خلوت پاییز میگردم بدنبالش
محمد توکلی