روح یک پروانه در من بال میخواهد چکار
شانه های نازکش کوپال میخواهد چه کار
بادوقتی گیسویش را بوسه باران میکند
در نسیم صبح شنبم یال میخواهد چکار
در میان باغ ها در زیر باران بهار
قوسی از رنگین کمان خال میخواهد چکار
میکشد با دستهای کوچکش قلبی ظریف
روی پایش حلقه ی خلخال میخواهد
با رهایی از قفس با پیله ها ابریشمین
این همه زیبایی اش اموال میخواهد چکار
وصف این پروانه ها چون دل میان سینه هاست
تا خریدارش تویی دلال میخواهد چکار
محمد توکلی
آمدم ییلاق با اسبی که بی افسار بود
جامه ای خوشرنگ بر تن برسرم دستار بود
پیشوازم آمدی با شاخه ای گل نازنین
مهربانی در نگاهت بهترین رفتار بود
بی تعارف آمدم در چادر ییلاقیت
یک تبسم بر لبت این خوش ترین ایثار بود
تا سماور جوش آمد چشم در چشمت شدم
شوق بی حد در نگاهت شاهد اسرار بود
چای قند پهلوی تو تا نوش جان کردم یقین
نوش دارویی برای این تن غمباربود
گفته بودم با نظر بازی اسیرم کرده ای
گفته بود ی دلربایی سال ها در کار بود
استخاره کردی و گفتی که خوب آمد جوابی
یادمان لحظه هامان بهترین اشعار بود
لحظه ها خوش میدرخشند در سیمای عشق
عشق یعنی رویتی با وصلت دلدار بود
محمدتوکلی
تلفیق چشمت با تِمِ در یا چه رویایی ست
تطبیق گیسویت به امواجش تماشایی ست
اما بلندای شب یلدا و گیسویت به هم مانند
دارد شباهتهای بسیاری و کم ، مانند
من در حصار دست تو مدهوش کامل
تو د ر نسار دست من با هوش وعاقل
این رسم عاشق بودن دنیای آدم هاست
دل دادن دل پس ندادن های آنهاست
من با بلوغ آرزو هم پای عشقم
توبا نبوغ گفتگو شیدای عشقم
ناز تو را گسترده تر از پیش میخواهم
من عشق را دیوانه ترازخویش،میخواهم
برروی پیشانی که مهر عشق حک ست
دنیا شرافت های عاشق را محک ست
بر روی پیشانی که مُهر عشق خوردست
یعنی که دین و دیده ودل از تو بردست
من در کنار قبله ات وقت تماشا
قامت نمیبندم مگر مست تماشا
حال دلم خوب ست وقتی در نیازم
حال دلت خوب است وقتی سر ببازم
حالا من تو عاشق و دیوانه هستیم
مجنون ولیلی همنوا و بت پرستیم
محمدتوکلی
وقتی که شعر حمله میکند میتوان نوشت
هم بی امان گریست هم بی امان نوشت
وقتی که خسته می شوی ازدرد ناگهان
هم درد ناگهان کشید هم ناگهان نوشت
وقتی که چشم او از مثنوی پرست
هم مثنوی سرشت . هم بیگمان نوشت
در لحظه ورود که بی وقفه میرسد
هم پرتوان سرود هم پر توان نوشت
تا شعر با لطافت باران رسد زراه
در زیر شاخ وبرگ چناران چنان نوشت
سر ریز که میشود واز سینه تا گلو
از چشمها چکیده و در هر مکان نوشت
ابرو گره شده با اخم به فصل گل
از چشم ها چکید ه ودر بوستان نوشت
گیشو پریش کرده در شب زفافِ شعر
در هاله ی تبلور مهتاب هم همان نوشت
شوقیست در هجاهاو شوروشعور شعر
با عشق پر فروغ سجایاییشان نوشت
محمدتوکلی