مستم چه‌سودی می‌برم هُشیار باشم

مستم چه‌سودی می‌برم هُشیار باشم
خوابم چه فرقی می‌کند بیدار باشم...

شمعم نمی‌خواهی مگر جان‌کندنم را
آتش بزن تا گوشه‌ای در کار باشم...

رفتن چه‌فرقی می‌کند با ماندن‌ای دل
هم‌خانه چون؟ با سایه‌و دیوار باشم...

بازنده‌ یِ جنگی سراسر نابرابر
اصلاً خدا، رهبر، بگو سردار باشم...

گیرم که بودم مدّتی سربارِ این تن
کاجم چه‌فرقی می‌کند بی‌بار باشم...

مردن چه فرقی می‌کند با زندگانی
وقتی نفیرِ گریه‌های تار باشم...

دل کنده‌ام از زندگانی، (زنده‌مانی)
مردن شرف دارد، بمانم خوار باشم..؟

معشوق عاشق‌را به‌مسلخ می‌کشاند
باید به (جرمِ عاشقی) بر دار باشم...

وقتی نسنجیده مرا از خویش راندی
بهتر که دور از مسلخِ دیدار باشم...


رودم، اگرچه خسته‌از بی‌دادِ سنگم
هیهات‌از این دل‌دادگی بی‌زار باشم...

بی‌هم‌زبانم،چون‌حبابی بی‌سرانجام
آموختم گنجینه‌ یِ اسرار باشم...

بی‌او شبیهِ کودکی در حالِ مرگم
دیگر چرا با خویش در پیکار باشم...

امشب خودم را می‌کُشم آری دوباره
تا اوّلین سرفصلِ هر اخبار باشم...

عقلی گریزان و دلی آشفته دارم
مستم چه‌سودی می‌برم هشیار باشم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد