ابر و باد و مه و خورشید و فلک گر آیند

ابر و باد و مه و خورشید و فلک گر آیند
چو خـــــــــــُـدا خوانده زِ شـــــــر در آیند

منِ کوچــک تر از هر نقطه به گِردِ گَردون
به خدایــــــــم قسم عالم زِ من از فرّ آیند


رضا اسمائی

از تو می‌گویم بسی ابیاتِ من گیرا شود

از تو می‌گویم بسی ابیاتِ من گیرا شود
حرف این و آن شود، احساسِ من گویا شود

صبح‌ها ای خوش نوا تا می‌توانی نغمه خوان
مرغِ عشقم، با صدایت این دلم شیدا شود

لانه کن آغوش خود را بهرِ این بی سرپناه
بی تو قطعا عاشقت تنهاترین تنها شود

رو نپوشان لحظه‌ای از من که دلتنگت شوم
قابِ چشمانم فقط با صورتت زیبا شود

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
وزنِ مخصوصی برای وصف این غوغا شود

سیدپارسا طباطبائی

گویم من این سخن از صحنه‌ی بلا

گویم من این سخن از صحنه‌ی بلا
از وادی ستم مِن جمله کربلا
آنی که حسین یاد و راهش شده است
بی‌آگه و خبر مشق و شاهش شده است
شده دشمن کسی که زد حق به نامِ خود
آنکه هست ظلمتِ دشت، قاتلان به رامِ خود
تو ببین حسین و بعد تو بگو که حق و که بد
چه کسی به شر بزد، تیغ رَب ببین که زد
بازوْی شیر خدا متصل به کتف کیست؟
شمشیر ذوالفقار، ذکر یاحسین که‌راست؟
آن چه بالا سر ماست در خیبرِ علی است
گو ابابیلان شوند آن سپر ما را ولی است
گو بترسند از خدا وز ستم‌هاشان به من
آتش نمرودشان بی‌خلیل گیرد به تن
رود خون‌مان که شد جاری از بار ستم
هر کسی که نوح را درنیابد بیش و کم
غوطه‌ور در خون ما طالب ناجی شود
و نفَس‌های پسین، از شرمِ نفْسِ او رود
به ضحی دارم دلی که طلوع ما شود
و خدا رها نکرد تا آخر، شروع ما شود


فرداد یزدانی

تو را به شعرها بخشیده‌ام

تو را به شعرها بخشیده‌ام

به قافیه های ؛ بی‌ردیف

به سطرهای بی‌شمار

تو را به کتابها بخشیده ام

با من نمان

عمر هیچ عشقی ابدی نیست

به جدایی ؛ عادت کن.......



اکرم نوری