دیشب من بودم و خودم

دیشب
من بودم و خودم
من با من
دیگر تنها نبودم
عجب حکایت تلخیست
تلخ‌تر از مرگ
به وسعت اقیانوس غم
باشد اگر وقتی باشد
برایت تعریف خواهم کرد
صحبت ها شد
خودم به من گفتم
و من سراپا گوش میسپرد
از گذشته
از دیروز
و‌ من ، سر را پایین انداخت
آرام به او نگاه کردم
گریه میکرد
خودم از گفته‌ام پشیمان
که چرا دردها را به من گفتم
من اشکهایش سرازیر شد
بالش خوابش خیس شد
دلش افسرده شد
هوا مکدر شد
نفس به خس خس افتاد
انگار بختک روی ما خیمه زد
هنگامه مرگ بود انگار
خودم به من گفتم
باید برویم
این دنیا بی او نمی‌ارزد
بیا برویم
برویم به هیچستان
هجوم سکوت را درک کنیم
ما که تنهاییم
بیا برای همیشه
تنهایی را بدزدیم
و با بی‌کسی بسازیم

محمد رسول بیاتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد