عزم رفتن کردی و من بعدِ آن شاعر شدم

عزم رفتن کردی و من بعدِ آن شاعر شدم
رفتنت دردی نشاند در روح و جان شاعر شدم

حالِ من با تو ردیف بود دور ز هر شاعر شدن
قافیه پرداز جانم شد فَغان شاعر شدم

بی رُخت در هر طلوع گُم می شود خورشید من
بی رُخ تو چون سیه گَشت آسمان شاعر شدم


بی تو من گُم کرده ام آن قبلۀ دلدادگی
کُفر نشسته بر دل و ایمان و جان شاعر شدم

جستجو کردم تو را در کوچه و بازار و شهر
گشتم و گشتم نیافتم هیچ نشان شاعر شدم

خون دل خوردن شده کار شب و هر روز من
بعدِ آن جمله که گفتی تو نَمان شاعر شدم

می رو ی و رفته ایی و جان من را برده ای
تیر هجران تا نِشاندی بی اَمان شاعر شدم

تا کنارم بوده ای اردیبهشت بود حال من
بعدِ تو من در زمستان و خزان شاعر شدم

بی تو آتش بر گلستان جوانی ام نشست
همچو مرغی عاشق وبی آشیان شاعرشدم

مو سپید و عمر گذر کرد و تو سالهاست رفته ای
آخر این شعر فقط در یک بیان شاعر شدم

ایوب محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد