زنده باشم به تماشای خزان می آیم

زنده باشم به تماشای خزان می آیم
به تماشای خزان از دل و جان می آیم

بر لب تخت نشستم به هوایش وقتی
بختِ من گفت به همراهی آن می آیم

با همان سینه ی مجروح که می دانستم
درد دارد نفسش ، گفت بمان می آیم

برگ ریزان شد و پاییز تماشائی شد
پیِ آن سروِ خزان دل نگران می آیم...

...لب ایوان ترک خورده ی یادش شاید
یادش آید که بمن گفت جوان می آیم

سروِ پاییز نداریم ، اگر پیر شده
تنه اش خشک شد از آن به فغان می آیم

تا که مُردی دل من یخ زد و همراهت مُرد
هر خزان من به همان جا و مکان می آیم...

...تا به پاییز بگویم تو بمیر ای پاییز
آخرین جمله اش این بود خزان می آیم

میثم علی یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد