مصلحت انکار عشقش بوده، اقرارش مکن

مصلحت انکار عشقش بوده، اقرارش مکن
شکوه را یکبار مرهم بوده تکرارش مکن

خنده هایش را به یغما برده دیدارت ببین
اخم بر پیشانیش افتاده بیمارش مکن

دیدنش از دور چون تقدیر ما شد بعدازین
پیش روی او مرو دیوانه اصرارش مکن

خواب از جانم گرفتی، اشک مهمانم کنی؟
چشم را با زور بستم باز بیدارش مکن

آبروی عقل بردی، سر به سر جانم گرفت
سر خمست ای ناشکیبا بیشتر خوارش مکن

حیف دل دیوانه ای دیوانه کردی عقل را
هر چه میخواهی به سر آور ولی زارش مکن

آخرین بیت است و این پایان حرفم تا ابد
مصلحت اقرار عشقش نیست، اجبارم مکن

احمد روشنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد