مصلحت انکار عشقش بوده، اقرارش مکن
شکوه را یکبار مرهم بوده تکرارش مکن
خنده هایش را به یغما برده دیدارت ببین
اخم بر پیشانیش افتاده بیمارش مکن
دیدنش از دور چون تقدیر ما شد بعدازین
پیش روی او مرو دیوانه اصرارش مکن
خواب از جانم گرفتی، اشک مهمانم کنی؟
چشم را با زور بستم باز بیدارش مکن
آبروی عقل بردی، سر به سر جانم گرفت
سر خمست ای ناشکیبا بیشتر خوارش مکن
حیف دل دیوانه ای دیوانه کردی عقل را
هر چه میخواهی به سر آور ولی زارش مکن
آخرین بیت است و این پایان حرفم تا ابد
مصلحت اقرار عشقش نیست، اجبارم مکن
احمد روشنی
سالها در افت و خیزم، دیده ای فواره را؟
التهاب جستجویم، دیده ای آواره را؟
مثل آن کافر که دور کعبه احرامش کنند
گردشی بی اختیارم، دیده ای سیاره را؟
دیگران بر نعش من خوابند و من بیدارتر
در تکاپوی گریزم، دیده ای گهواره را؟
آسمانی بودم، آدم سیب سرخم چیده است
چاره ام در گور خفته، دیده ای بیچاره را؟
با زبان روزه دیدی خون دلها خورده ام
شیخ میخواهی بگیری بازهم کفاره را؟
زندگی آغاز شد با مرگ... پایانش کجاست؟
ای خدا شاید نمیخواهی بگویی چاره را...
احمد روشنی