بخت و اقبالت بنازم سبزهٔ دشت کویر
بودهای آزاده عمری، این زمانی چون اسیر
تا به کی گویی فلک همتا ندارد همچو من
کی شنیدی تو ز مشکی من به عطرم بینظیر
گر که گویی من منم یا که روی بر برج عاج
روزگارت میکشد از برج و بارویت به زیر
دست سبزی آمد از فصل نجابت سوی تو
گفتیش ای سبز زیبا تو نه ای روشن ضمیر
با گل یخ پرده بستی پشت و روی پنجره
بر سر عقل آمدی وقتی که گشتی پیر پیر
این زمان همچون گل پژمرده تنها گشتهای
بایدت صبر و تحمل بیش از اینت ناگزیر
فرصت خوبی اگر یابی غنیمت بشمرش
ور نه نادم می شوی آنگه که گشتی پیر پیر
فروغ قاسمی