شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان

شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان
شدم آماده‌ی مردن، به دستِ مردِ زندانبان

سرم را بُرد یکدفعه، میانِ کوهی از آتش
کشیدم نعره‌ای از دل، شدم با شعله هم‌پیمان

به چشمِ خویش می‌دیدم، مُبَدّل می‌شوم کم‌کم
به یک مقدار خاکستر، وَ قدری دودِ سرگردان


عجیب است این سخن امّا، چو می‌بوسید پایم را
وجودم شعله‌ور می‌شد، تنم جزغاله و بریان

در آن هنگامه‌ی وحشت، به من یکباره می‌زد مُشت
خدا می‌داند آن لحظه، جدا می‌شد تنم از جان

دو چشمِ خیس و خون‌بارَش،به من همواره می‌گفتند
نکِش فریادِ بیهوده، ندارد رحم، این انسان

سرم را قطع کرد آخر، درونِ زیرسیگاری
کنارِ نعشِ یارانم، رهایم کرد، بی‌وجدان

همان دم حینِ جان دادن، شنیدم زیرِ لب نالید:
(( کجایی جانِ جانانم؟ که می‌سوزم از این هجران))

من از این گفته دانستم، که این کشتارِ پی‌درپی
دلیلش آتشی باشد، که سوزان است و بی‌پایان...

حمید گیوه چیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد