از دروازه های بلند و آهنی این شهر،
کسی وارد نمی شود.
هیچگاه فرستاده ای،
از آسمان نخواهد رسید.
تا اندوه بشر را التیام بخشد.
رویاهایم منتظرند،
تا نزدیکترینم با خنجر اشنایی،،
از رخدادهای روزانه من انتقام بگیرد.
اندوهی عظیم وگسترده،،،
در این حیطه خوفناک،،
فروپاشی قلبم را مشایعت میکند.
این ترانه حزن انگیز،
سالیان سال است،
روی لبانم خفته،
ونمی توانم آنرا بسرایم.
هیچ وقت این ترانه را نخواهم سرود.
چرا که دژخیم شکست،
در کهنه سار اندوه دلم لانه کرده است.
کسی از این در وارد نمی شود،
تا تنهایی خودم را با او شریک شوم.
قلبم از انتظار اشنایی،
به دردامده است.
ونخواهم فهمید،
مظهر شادی ربانی را.
جدا افتاده،،
در برهوت بدون تمدن،،،
اندیشه های ناب ،
را یکی یکی به ستارگان می سپرم....
واز ایشان می خواهم ،
این ترانه را نسرایند.......
حجت جوانمرد