یک شبی بر شاپرک های خیال ، چهره ات مستانه زد
نقش چین چینی که از روز ازل بود و به سر ، پیمانه زد
دل که بی چشم نگاهت ، گوشه ای کز کرده بود
از پس سرو نگارت ، نعره ای جانانه زد
جان گوید رنج دوری ، تن موید رنج محنت
این چنین گنجی کجا جز بحر دل سامانه زد
هم چون یک گل در خزان ، پژمرده و بی حال و جان
این تو بودی آمدی ، دل زنده شد ، پیمانه زد
لاله ای که نقش داد بر طرفه ی جانم نگار
نقش تو اکنون نمود و بر در شاهانه زد
ته ، نشین گشته خیال تو در این دوران دور
و آن گهی یک پیک نوشین ، شعله بر کاشانه زد
از شبان گاه تا سحر ، فکرت دمی از جان نرفت
تن ولی زخمی عمیق ، بر پیکر جانانه زد
تاب نوشیدن ندارد ، جان من یک قطره می
اوج عشق است آن چه می بینی که تن ویرانه زد
گر چه در زندان شعر و قافیه گشته غزل
مثنوی کوته کند تعبیر عشق ، شعر نو رندانه زد
خسته ای از زخم دوران ای رفیق ، چیزی بگو
بنشو این قطعه غزل ، آزاد ره می خانه زد
ازاد تپه رشی