بیا من را پذیرا شو

خزان را دیدم و گفتم:
بیا من را پذیرا شو
که من مانند تو
دلتنگ دلتنگم
بیا در این
شورید گی
همراه من شو
بیا با هم بگردیم
کوچه های تنها یت را
بیا با اشکمان باران شویم
بباریم بر هر چه دلتنگی ایست
بشوییم
بنیان این بی تاب بودن را
بس است دیگر
دگر تابی نمانده است
دگر نایی نمانده است
دلم را به کسی دادم
که رفت و ندید و نفهمید
چه بر قلبش نهادم
که آن تنها شاهدم
از عشق او بوده است
که دادم رفت
به امید نگاهی
یا که لبخندی
و من ماندم بیدل و تنها
که هر روز با خیالش
به راه دور خیره می گردم
که شاید او بیاید
تن و جان
خسته از این
بی عشق ماندن شد
به جای وصل
هجرانش گریبانم گرفت
آوار گشت بر این تن زارم
و من ماندم
با این همه بی عشقی و
دلتنگی یارم
چه خواهم کرد؟
نمی دانم نمی دانم
نه دل مانده است
نه امیدی که شاید
باز آید
دلم را پس بگیرم
که شاید عشق را
در جای دیگری
پیدا کنم من
عشقی که بماند ببیند
بفهمد در کنارم

ماندگار گردد
که با هم قصه ایی
از نو بسازیم
نامش؟عشق از نو
من و دل و آن یار
که شاید قدر مرا بسیار
داند. شاید

شیدا جوادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد