دختری که ماه چهارده را به خود نوشیده بود
شعله از خورشید هم خنده از گل چیده بود
رقص گیسو در رخش پرواز ابری تازه زا
برق صد اختر به چشم توتیا تابیده بود
در گلویش جای آوازی رها با شعف دل
خورده بغضی کیمیا با رخت آه خوابیده بود
در ضمیرش باوری در سوگ نشسته از ریا
عمری فریاد شکسته در گلو خشکیده بود
زین همه اندیشه های کهنه پا از طالبان
همچو پروانه به تار عنکبوت پیچیده بود
سنگ میزد سایه های بی حیا را در نظر
لب به دندان میکشید مردانگی کم دیده بود
حجمی از عشق بود و رفتن های بی حساب
وقتی دست بر ماشه خیابان دیده بود
عباس سهامی بوشهری