می خندم و این خنده را با بی غمی معنا نکن

می خندم و این خنده را با بی غمی معنا نکن
چون می نشینی در دلم جای دگر مأوا نکن

تا چشمه جانها تویی نور از تو جاری می شود
راهم چو رویت روشن است تو آتشی برپا نکن

رگهای من نام تو را با هر تپش سر می دهند
حبل الورید من بمان تو ساکنم هر جا نکن

در خواب خیس باورم بوی سفر پیچیده است
با من بمان رحمی بکن چشم مرا دریا نکن

من نقشه افلاک را در اشکهایت دیده ام
چون در خیالت گم شدم رد مرا پیدا نکن

چله نشین روی تو در معبد آیینه ام
ای از تبار روشنی آیینه ها را ها نکن


جمشید افرندید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد