گوهر روح تو در سینه چه تابان باشد

گوهر روح تو در سینه چه تابان باشد
عاشقت در ره دیدار شتابان باشد

کبک خوشخوان دری باک ندارد از دام
چونکه بر دانه خال تو خرامان باشد

چشم و ابرو خط مشکین و سر زلف نگار
خانمانسوز و شررخیز و پریشان باشد


عاقبت کار همه با تو به رسوایی شد
که بدید عاشق سرگشته به سامان باشد ؟

آنکه دارد چو تویی باک ندارد از مرگ
چون که هر دم لب او بر لب جانان باشد

با همه دود و دم و تنگ نفس سر کردن
به هوای نفس پاک تو آسان باشد

جمشید افرندید

می خندم و این خنده را با بی غمی معنا نکن

می خندم و این خنده را با بی غمی معنا نکن
چون می نشینی در دلم جای دگر مأوا نکن

تا چشمه جانها تویی نور از تو جاری می شود
راهم چو رویت روشن است تو آتشی برپا نکن

رگهای من نام تو را با هر تپش سر می دهند
حبل الورید من بمان تو ساکنم هر جا نکن

در خواب خیس باورم بوی سفر پیچیده است
با من بمان رحمی بکن چشم مرا دریا نکن

من نقشه افلاک را در اشکهایت دیده ام
چون در خیالت گم شدم رد مرا پیدا نکن

چله نشین روی تو در معبد آیینه ام
ای از تبار روشنی آیینه ها را ها نکن


جمشید افرندید