میفروز آتش چون سینه ات را
که از جان می روم اینطور تو بینم
بدین اخگر ندیدم چون تو سوزی
تو می سوزی و من خاکسترینم
به دل جستن چون چشمه از درد
من از درد دلت محزون ترینم
مبینم هرگز این غربت که داری
تو من داری و من تو را داراترینم
به خفتن اشک و همت گر مرا کاری نیاید
به از ناکامی و کم آبی و خشک سالی خویش شرمگینم
ورا به جانم ده شرر را تا با خاکستر من
بپاشی و بپوشانی مرهمی را زخمی ترینم
چو جان دارم جان خود شیرین ندانم
اگر فدایی خواهی و جان در کمینم
یکی دارم تو را و هیچ ندارم
بدون تو ای سرمدی از عالم و آدم سیرترینم
آخ دگر بار آمدم، آمد چه گویم
ز هر چیز و به هر کس مبرا بودنت خسته ترینم...
عبداله قربانپور