تنها ومحزون بر تختی آهنی نشسته ام،
وگوش به آوای دهشتناک ،
زوزه گرگها میدهم.
از فرسنگها گسیخته،
ونگاهشان تیز میدرخشد،
ولیسه بر پوزه خود می کشند.
بانگ هفت صدای اهریمنی،
در گوش من طنین انداز می شود.
نخستین بانگ رسا،
آهنگی بس طولانی وغمناک،
در کنج فراز و نشیبم رسوخ میکند.
وراهی را می نمایاند،
که ردی از خون بر خاک مانده.
ای راهیان شب،
شاید کسی یا آهویی زخمی از تهاجم گرگها،
در این مسیر پنهان شده است.
تا اورا نیابم،
آرام نمی گیرم.
دومین نوای خفت آور دوزخی،
با شالی سرخ از کرانه های آتشین می رسد.
سومین سرود اهریمن،
در نجوای غلط انداز ،
باد سایه می افکند.
چهارمین اندوخته برزخی ،
همان انکرالاصوات است،
با فرکانسی در محضر ناشگون ابلیس.
پنجمین اهریمن،
نتی شرمگین را می سراید،
واسرار بشریت را به سخره میگیرد.
ششمین ترانه،
از دهان نفرین گویان جهنم،
در بلندای اوج یک انفجار هسته ای.
هفتمین،
عروج صدای نغمه ایست وحشتناک،
از تار و پود سازی آغاز میشود،
که ابعاد آفرینش را درغفلتی،
جانکاه نگه می دارد.
رسیدن به آن،
در چهارسوی سریر خون،
سرهای بریده ای را نشان میدهد،
که بر نعش خود میگریند.
حجت جوانمرد