ای دل، چه شد که در طلب سیم و زر شدی؟
در دام جلوههای فریب این گهر شدی
عمری به سودای زری، خفته در هوا
غافل که عاقبت به کف خاک در شدی
کاخ بلند ساختی از آرزو، ولی
ویران به دست حادثهٔ بیخبر شدی
این مال و جاه چیست که عمری به پای آن
بر خاک و خون نهادی و بیبال و پر شدی؟
هر چه گرفت، چرخ فلک داد پس به خاک
ای دل، چرا اسیر چنین رهگذر شدی؟
از جام زر چه نوشی و دردی چه میکنی؟
کز زهر آن چو خندهٔ بیاثر شدی
فاضل، اگر به راه حقیقت قدم نهی
آزاد از هوای زر و سیم و زر شدی
ابوفاضل اکبری