به نامش خلقتِ هستی، تجلّا کرده چون گوهر
زمین، آغوش ایمانیست سرمستِ به مهر او
چو دستش مرهمِ رنج است و بغضِ دردها آسان
به دل جاریست آرامش، حقیقت در به مهر او
نسیم از عطرِ دستانش رسد در باغِ شببوها
جهان آئینهای گردد، پر از ایمان به مهر او
ملک خواند سرود عشق، سَرِ عرش آمدند حیران
که میتابند انوارِ خداوندی به مهر او
اگر زمزم، اگر کوثر، اگر دریای بیپایان
ز هر آبی که جاری شد، صفا جوشد به مهر او
**دل از هر غم رها گردد اگر امید خندیده**
شکوفا گردد آگاهی، سحر خیزد به مهر او
چو آلاله بخندد، عطر جانها را پراکنده
به باران عشق میتابد دلِ صحرا به مهر او
اگر خورشید میخندد، اگر ماه شبانگاهی
به نورش روشنی گیرد، جهان باشد به مهر او
دل هر کودکِ تنها، امیدِ آسمانها را
به دستش خانه میگیرد، خدا بخشد به مهر او
صفایی بر دلِ هر باغ، گل وصفی دگر سازد
به نام او ز احسانها، جهان گردد به مهر او
ملائک سر به عرش آوردهاند از شوقِ این گوهر
به تسبیح آسمان گوید: شکوفا شد به مهر او
لسانالحال گوید این سخن با نامِ شیرینش
تبارک حق، جهان پرور ز خلقت شد به مهر او
حافظ کریمی