دو تصویرِ تار افتادهایم
در قابِ دیواری بیمعنا.
نه گذشتهای داریم،
نه فردایی.
فقط تکرارِ لحظههایی که سالهاست
بوی کهنگی گرفتهاند.
با همایم،
اما هر کدام در جایی.
تو، در سکوتِ خودت
و من،
در فریادی که هرگز شنیده نشد.
پوسیدهایم.
دستهایمان دیگر حافظهای ندارند
برای نوازش.
و لبهایمان فقط یادشان مانده
چگونه لبخند بزنند.
لبخندی که از اجبارهای خاموش
بر لبانمان نشسته.
نه تو مجنونی،
نه من لیلا.
و این افسانه،
از همان آغاز،
دروغی بیش نبود.
نه رفتن را بلدیم،
نه ماندن را.
و این بلاتکلیفی همان طنابیست
که آرامآرام
ما را از درون خفه میکند.
دیوارها بلند نبودند،
ما کوتاه بودیم.
ما، پشتِ عادتها
پنهان شدیم،
و یادمان رفت:
عشق،
جرئتی میخواست
که هرگز نداشتیم.
پریناز رحیمی