دو تصویرِ تار افتادهایم
در قابِ دیواری بیمعنا.
نه گذشتهای داریم،
نه فردایی.
فقط تکرارِ لحظههایی که سالهاست
بوی کهنگی گرفتهاند.
با همایم،
اما هر کدام در جایی.
تو، در سکوتِ خودت
و من،
در فریادی که هرگز شنیده نشد.
پوسیدهایم.
دستهایمان دیگر حافظهای ندارند
برای نوازش.
و لبهایمان فقط یادشان مانده
چگونه لبخند بزنند.
لبخندی که از اجبارهای خاموش
بر لبانمان نشسته.
نه تو مجنونی،
نه من لیلا.
و این افسانه،
از همان آغاز،
دروغی بیش نبود.
نه رفتن را بلدیم،
نه ماندن را.
و این بلاتکلیفی همان طنابیست
که آرامآرام
ما را از درون خفه میکند.
دیوارها بلند نبودند،
ما کوتاه بودیم.
ما، پشتِ عادتها
پنهان شدیم،
و یادمان رفت:
عشق،
جرئتی میخواست
که هرگز نداشتیم.
پریناز رحیمی
من از اوهام تا ادراک رفتم
گشودم بال و تا افلاک رفتم
به شب پیچیده شد از نو طنینم
که خوابم را به بیداری ببینم
دل از اندوه و حسرت پاک کردم
هوا را جرعه جرعه تاک کردم
به زخم حال، ماضی شد فراموش
چو بغضی در گلو و سینه خاموش
جهان در وهم خود، پیروز و مغرور
و من، فانوس شب، یادآور نور
نه طوفان شد حریف، وا کرد مشتم
نه سیل بیکسی خم کرد پشتم
سرم در عرش و پایم ژرف در خاک
چو کوهی استوار، لبریز پژواک
به پیکار دلی چون سنگ رفتم
به شوق فتح تو، تا جنگ رفتم
غمی ناگفتنی در چشم دارم
سرودی آتشین گشته نثارم
گذشتم از هزاران دوزخ و دین
ندارم فتنه و خنجر به آیین
جهان، آیینهای از وهم و پندار
منم فریاد خاموشی به تکرار
منم آن زن که از خود کوچ کرده
ز تو سرشار و خود را پوچ کرده
زنی از جنس نور در بند تردید
که از هر خنجری زخم زبان دید
به پایم ریشهای از خاک تهمت
به بغض خود نگه میداشت حرمت
نه تسلیمم، نه تابع، نه پشیمان
که در جانم نشسته عشق و ایمان
به تاریخ جهان ثبت است نامم
وَ سَر از آستانَت برندارم
پریناز رحیمی