چو با مار و عقرب مدارا کُنی

چو با مار و عقرب مدارا کُنی
خزان باغِ پروانه ها را کنی
رفیقِ شب و موج و طوفان مباش
که لرزان دلِ ناخدا را کنی

درونِ گلو بغض سنگین شدی،
که بی لب دهانِ صدا را کُنی؟؟؟
در انبوهیِ سایه در وَهمِ شب
مبادا که "ها" شیشه ها را کُنی!!!

درختان اگر نیمه جان مانده اند
به جان بخشیِ ریشه ها فکر کن
بیابان ِ بی ریشگی را ببین
به نابودیِ تیشه ها فکر کن

در آشوبِ سرما و سوز و خزان
و در رقصِ درد آورِ هر دغل
اگر شعله را سایه سَر می بُرد
بگیر آب و آیینه را در بغل

تنِ سردِ سر چشمه در زیرِ کوه
جنون جاری، اندیشه اندر جماد
به غُرّش درآ شیرِ دژخیم کُش
بزن نعره ای، دشمنت کُشته باد!!!

به ققنوسِ نو زایِ زیبا قسم
که بر قله ی قافِ مان سَرزده،
خزان رفتنی هست برپا کنید
سرِ کوچه ی عشق آتشکده


به چشمِ پدر چیره شرمندگی
تو ای ایزدِ آب و آتش بجوش
اگر خاک و باد است در منتهی
بکوش و بکوش و بکوش و بگوش...

احمد رحیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد