هستم میان جمع ولی فکرم بود جای دگر
جانم اسیر زلف او، وی پیش یک یار دگر
لب میگشایم بر سخن، بیاختیار و بیهدف
کان گفتگو زین جمع نیست، از حالِ دیدار دگر
آتش فتاده بر دلم، از شوق آن چشمان مست
خاموش اگر بنشستهام، دل میتپد کار دگر
گفتند فراموشش بکن، ناید قرار این دلم
دل نیست جز مجنون اگر، مجنون بود یار دگر
مبین کوچک زاده