چه قصه‌ها که نمی‌گفت

چه قصه‌ها که نمی‌گفت
شاهدِ رازهای مگو...
از دلی که ابرِ بهار بود،
در عالم مستی،
سرشار از طرب،
غرق در رویا...

چه رنگ‌ها که نمی‌زد
کبودیِ دریا را،
چه نغمه‌ها که نمی‌ساخت
در شعرِ زندگی.

پیاله‌ای،
گلخونِ خنده به لب،
چشمهٔ دیوانگی،
گلِ خورشید
در سینهٔ مردی حال‌زار...

مردی که جام را لبریز می‌کرد،
در عالم مستی،
چشم‌ها می‌ریخت
در جویِ اشک.


چه غصه‌ها که سر می‌داد
ز شهرِ بی‌نامی،
چرخِ زمان نشانده شوق و شور،
چه طعنه‌ها که نشنید
از لب‌های گمنامی.

مستی، رها ز بندی،
رهید از کمندی،
در آرزوی جامش
بنشستم چو بندی...

ز چالکِ زمانه
افتادمی چاهی،
پیاله‌ای،
جانش بشکسته از بلندی.

فرهاد حیدری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد