دلم اندازه ی یک لحظه ی دیدار تب دارد
هوای طعم سیب و باغ انگور و رطب دارد
اگرچه گفته بودی با دلم همواره خواهی بود
نمی دانم ولی دلشوره هایی بی سبب دارد
خیابان های شهری که به دنبال تو می گشتم
برایم خاطرات خوب و شیرین هر وجب دارد
گذر می کردی و هرگز نمی دیدی به دنبالت
سر دیوانه ای هذیانی اش را زیر لب دارد
تو را می دیدم و ناز شراب آلوده چشمت را
که دائم گفتگو با ماهتاب و نیمه شب دارد
همانجائی که نجوای غروب جیرجیرک ها
سخن ها از کبوترهای با اصل و نسب دارد
نگاهم کردی و گفتی طلوع صبح نزدیکست
و این حال و هوای خوش دعائی مستحب دارد
علی معصومی