دلم افتاد از آن چشمِ سخنگو در تب و تابش

دلم افتاد از آن چشمِ سخنگو در تب و تابش
محبّت آمد و گم شد قرارم در سرابش

نهان چون اشک شب‌هایم، نشست آهسته در دل
نگاهش بوسه می‌پاشید بر هر اضطرابش

ز لب چیزی نگفت اما دلش لبریز لبخند
چه بی‌پروا دلم را برد آن رازِ حبابش


نسیمی بود و بویش تا ابد در من تنیده‌ست
بهاری گم شده در خواب و من، زندانیِ خوابش

محبت چیست؟ یک لبخند بی‌علت، ولی عمیق
که می‌روید ز اعماقِ دلی دور از عذابش

دل از من برد و جانم را به دستِ عشق بخشید
خدا داند چه رازی بود در آن انتخابش

به هر جا می‌روم یادش قدم می‌زند آرام
خدا را در دلش دیدم، نبود آن‌جا نقابش

دلش دریای بی‌مرز است و من موجی پریشان
که تا ساحل نمی‌گیرم رها از اضطرابش

نمی‌پرسم چرا بی‌من، نمی‌گوید کجا رفته
که عاشق می‌چشد شیرینیِ صبر از حسابش

نه پیمانی، نه سوگندی، نه آغوشی، نه پیغامی
ولی هر شب دلم مهمانِ یادِ بی‌جوابش

ز خوابش تا به بیداری، غزل می‌ریزد از چشمم
که هر پلکم گواهی می‌دهد بر مستجابش

محبّت را نمی‌سنجند با گفتارِ کوتاه‌اش
ببین در وقتِ تنگی کیست با تو، در شتابش

خموش است او، ولی از عمقِ ساکت‌های این دنیا
فقط یک چشم می‌فهمد حضورِ ناب نابش

عیسی حسن پور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد