دلم افتاد از آن چشمِ سخنگو در تب و تابش
محبّت آمد و گم شد قرارم در سرابش
نهان چون اشک شبهایم، نشست آهسته در دل
نگاهش بوسه میپاشید بر هر اضطرابش
ز لب چیزی نگفت اما دلش لبریز لبخند
چه بیپروا دلم را برد آن رازِ حبابش
نسیمی بود و بویش تا ابد در من تنیدهست
بهاری گم شده در خواب و من، زندانیِ خوابش
محبت چیست؟ یک لبخند بیعلت، ولی عمیق
که میروید ز اعماقِ دلی دور از عذابش
دل از من برد و جانم را به دستِ عشق بخشید
خدا داند چه رازی بود در آن انتخابش
به هر جا میروم یادش قدم میزند آرام
خدا را در دلش دیدم، نبود آنجا نقابش
دلش دریای بیمرز است و من موجی پریشان
که تا ساحل نمیگیرم رها از اضطرابش
نمیپرسم چرا بیمن، نمیگوید کجا رفته
که عاشق میچشد شیرینیِ صبر از حسابش
نه پیمانی، نه سوگندی، نه آغوشی، نه پیغامی
ولی هر شب دلم مهمانِ یادِ بیجوابش
ز خوابش تا به بیداری، غزل میریزد از چشمم
که هر پلکم گواهی میدهد بر مستجابش
محبّت را نمیسنجند با گفتارِ کوتاهاش
ببین در وقتِ تنگی کیست با تو، در شتابش
خموش است او، ولی از عمقِ ساکتهای این دنیا
فقط یک چشم میفهمد حضورِ ناب نابش
عیسی حسن پور
شبی بود مهتابی، لاوان پر از نور
عروسی بپا، شادی از هر سور
سایهی نخل، لب ساحل خندون
دلا بیغم، مثل دریا آروم
همه جمع بودن، پیر و جوون
لبخند بر لب، دلها پر از خون
اما نه از درد، از شوق دیدار
از عطر عروسی، از شور بازار
ولی اون شب فرق میکرد عزیز
نه نی صدا داد، نه طبل و نه ریز
نه هَنبونی کوبید، نه صدای دف
یه سازِ تازه، کشید دل به کف
آدم غریبه، نغمهی غریب
چشمها گم شد، دل شد عجیب
جای صفا، پُر شد از دودِ شک
یهباره غوغا، دعوا، یه لک
سیف، دلپاک، سیفِ مردمدار
رفیقِ همه بیادعا، بیدار
پاشد از گوشه گفت:آی مردم، بسّه
چِرا خون به دل نخل میشه؟
رفت وسط، بیهراس از خطر
واسه یاری، واسه دلِ پدر
که نذاره خون بریزه رو خاک
ولی نمیدونست، کمینه افلاک
یه لحظه، یه ضربه، یه نعرهی سست
زمین بوی خون گرفت، دل شد خشک
سیف افتاد، چشمهاش به دریا
دستش سرد شد، بیصدا، تنها
مردم دویدن، ولی دیر شده بود
خونِ سیف، رو خاک پاشیده بود
مادرش رسید، با چادرِ خاکی
چشمها پر اشک، صداش فریادی
میگفت:الهی سیفُم چرا تو؟
تو که دلپاکی، بیکینه، بیرو
تو که صدای خندهت قرص نونم بود
دستای گرمت پناه جونم بود
یه هفته گذشت، ولی کی گذشته؟
داغِ سیف، تو دلها نشسته
تو کوچهها، صدای پاها گم
دلا همه سوگوار، سینه پُر غم
کیش خبر شد، رفیقِ اون سوی آب
دلش گرفت، چشماش پر خواب
میگفت:سیف، برادر، ای همنفس
رفتی و موندم، دلم بی نفس
ورزشکار، خوشرو، اهل وفا
حالا شده عکسش تکیه به دیوارِ ما
دومین گل مادر، پرپر شد
دستِ سرنوشت، بیرحمتر شد
کجاست اون دل که آروم کنه آه؟
کجاست اون شب که برگرده با ماه؟
لاوان، دیگه اون لاوان نشد
خندههاش مرد، دلها کم نشد
عیسی حسن پور